بی‌دل

ساخت وبلاگ
من و تو وقتی می‌خندیم

فرشته‌ها غبطه می‌خورند

و ابلیس آتش می‌گیرد.

بی‌دل...
ما را در سایت بی‌دل دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3kelkodel6 بازدید : 16 تاريخ : شنبه 12 خرداد 1397 ساعت: 13:53

وجود، چیز عجیبی است، در هر مکان باید یک آدم دیگری باشی، و معمولاً هیچ وقت خودِ خودت نیستی. در کلاس باید استاد یا دانشجو باشی، در خانه باید همسر یا فرزند باشی، در کوچه و خیابان باید یک شهروند باشی، در مهمانی باید یکی از اقوام باشی، در بیمارستان باید بیمار باشی، در میان همکاران باید یک همکار باشی. در صف نان و مغازه‌ها باید مشتری باشی، در ... نمی‌دانم، در همه جا باید یک چیزی یا یک کسی باشی! حتی با خدا هم خودت نیستی، بلکه یک بنده هستی! اما کی و کجا خودت هستی؟ اصلا آیا جایی هم هست که بتوانی خودت باشی؟ گاهی شاید! اگر رهایت کنند در وسط بیابان، یا وقتی در سکوت اتاق تهی در آینه به خودت نگاه می‌کنی، و یا وقتی چشم‌هایت بسته است و به خیلی چیزها فکر می‌کنی، خودت هستی؟ وقتی در یخچال را باز می‌کنی تا چیزی بخوری و یا آهنگی انتخاب می‌کنی تا گوش بدهی، وقتی در حمام شامپو به سرت می‌زنی، و وقتی در کوچه‌های خلوت، تنها قدم می‌زنی، یا در اتوبوس غرق اندیشه در فضاهای دیگر می‌شوی، خود خودت هستی؟ همیشه پنداشته‌ایم که «آدم دیگری بودن» آن جایی رخ می‌دهد که در ارتباط با فرد دیگری قرار بگیریم! زندگی ما به نحوی است که خیلی از این «آدم دیگری بودن»ها رخ می‌دهد؛ ما در هر شرایطی در تعامل با دیگران هستیم. و حتی کوتاه‌ترین و ناب‌ترین لحظه‌های اختصاصی زندگی‌مان را هم باید با دیگران سر کنیم. عجیب است! چقدر این بودن‌ها در بی‌دل...ادامه مطلب
ما را در سایت بی‌دل دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3kelkodel6 بازدید : 18 تاريخ : شنبه 23 دی 1396 ساعت: 12:29

درخت داشت می‌مرد. همه برگ‌هایش یکی‌یکی افتاده بودند، از پیش از آغاز تا پایان پاییز. فقط یک برگ مانده بود. چقدر پایدار بود! مثل یک کودک لجوج که دامان مادرش را رها نمی‌کند. درخت دیگر رمقی نداشت، فقط هر از گاهی به برگ نگاه می‌کرد و شاد بود که هنوز نشانی از حیات در وجودش سوسو می‌زند. روزها کلاغ‌ها و گنجشک‌ها روی شاخه‌های زمخت و شکننده درخت می‌نشستند و با ترحم و تمسخر به این صحنه نگاه می‌کردند، صحنه یک درخت پیر مُردنی و یک برگ زرد که لجوجانه به شاخه چسبیده. به برگ می‌گفتند: «خودت را از این مخمصه خلاص کن! درخت دارد می‌میرد، چرا به او چسبیده‌ای؟ چه چیزی را می‌خواهی ثابت کنی؟ این شتری است که درِ هر خانه‌ای می‌خوابد!» برگ می‌دانست که درخت برای خودش چیز مضمحلی است، اما حرف‌های کلاغ‌ها و گنجشک‌ها را نمی‌پذیرفت و در برابر نگاه‌های نیش‌دارشان سر به زیر می‌افکند و چشم به زیر پای خویش می‌دوخت، جایی که سرانجام باید یک روز فرود می‌آمد، دیر یا زود، امروز یا فردا... سپس نگاهش را به آسمان دوخت، آنجا که خورشید در هیاهوی باد می‌درخشید و ابرها می‌رقصیدند. آرزو می‌کرد قطره‌ای آب از آسمان بر تن خراشیده و ترکیده درخت بیفتد، تا بلکه این دَم آخر را با عطر نم باران نفس بکشد. آرزویش، اما، برآورده نشد. باد با قوت هر چه بیشتر وزید و شاخه‌های درخت را در هم خراشید. برگ دیگر تاب نداشت. دست‌های باد قصد جانش را کرد بی‌دل...ادامه مطلب
ما را در سایت بی‌دل دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3kelkodel6 بازدید : 35 تاريخ : جمعه 8 دی 1396 ساعت: 0:48

باران، دختر آسمان بغض دختر باکره آسمان می‌ترکداشک‌هایش پرده شوم و پیچان دود را می‌درددیوار سیاه از برابر رخسار نور رخت بر می‌بنددو گنبد کبود آشکار می‌شود:می‌رقصدنم‌نم می‌رقصدبا دامن لاجوردی‌اشاز این گوشه تا آن گوشه افقدلکش، مسیحایی، باشکوهگام‌هایش گوش را پر می‌کندو عطرش تن را با جان می‌آکندو بلور نگاهش، معصومیت مریم را در زادروز مسیح زنده می‌کند.برچسب‌ها: شعر + تــاریـخ سه شنبه پنجم دی ۱۳۹۶ ساعـت 13:33 به قـلـم زهرا جان‌نثاری لادانی | -------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------- بی‌دل...ادامه مطلب
ما را در سایت بی‌دل دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3kelkodel6 بازدید : 21 تاريخ : جمعه 8 دی 1396 ساعت: 0:48

 کوچه‌‌باغ‌های بهشت این روزها بی‌اندازه تهی است پنداری که نشانی بهشت را اشتباه داده‌اند این خیابان‌ها که می‌روند، به سردرگم‌آبادِ جهنم است کوچه‌های بهشت اما چندان هم دور نیست! همان کوچه‌باغ‌های کاه‌گلی باران‌خورده که خنکای نسیمش، نفسِ مسیح است تک‌وتنها می‌روم. به سوی بهشت! هر که را به همراهی فراخواندم، ترسید، از این که باران بخورد، که کف پاهایش گِلی شود، از این که .... این جماعت راه بهشت را گم کرده‌اند بهشت یعنی هدایت، و هدایت یعنی عشقِ ناب! مردم این روزها عاشق نمی‌شوند! مبتلا می‌شوند و در گِل می‌مانند این جماعت، صفا و یکرنگی نمی‌شناسند پرده چشمانشان در پس غبار سنگین شده عشق، اکسیری است که در هیچ عطاری‌ای یافت نمی‌شود این جماعت سرگردان، اکسیرهای دروغین را چون طلا می‌خرند و می‌نوشند من از این اکسیرها بیزارم من از این عشق‌های گوشتی و پوستی بیزارم من در آن شبِ تار که لب سردِ تیغ گلوی نازک‌تر از موی‌ام را بوسید، فاتحه عشق را خواندم و بر کالبدش خاک پاشیدم و تو چه می‌دانی که بوسه تیغِ سرد بر گلوی باریک‌تر از مو یعنی چه؟ آن شب، جبرییل مرا به آسمان برد و دستان شیطان بی‌کار و معطل ماند من بال‌های جبرئیل را می‌خواهم من بوسه‌های سرد این جماعت را نمی‌خواهم آنان مسیح ر بی‌دل...ادامه مطلب
ما را در سایت بی‌دل دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3kelkodel6 بازدید : 7 تاريخ : جمعه 8 دی 1396 ساعت: 0:48

یلدا

نفس به تنهاییِ تُهی خو می‌کند
نگاه به دیوار بی‌نقش ...
حنجره به سکوت ...
دست‌ها به هیچ
و یلدا به بلندای یک آه!
برچسب‌ها:
شعر

+ تاریخ | پنجشنبه سی ام آذر ۱۳۹۶ساعت | 23:55 نویسنده | زهرا جان‌نثاری لادانی |


بی‌دل...
ما را در سایت بی‌دل دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3kelkodel6 بازدید : 11 تاريخ : شنبه 2 دی 1396 ساعت: 0:49

پدربزرگ و مادربزرگ را باید عاشقانه بوسید پدر و مادر را باید محکم در آغوش فشرد با خواهر باید درد دل کرد اما برادر ... برادر را باید نگریست آن سان که برق شکوه و افتخار را از چشمت بنیوشد و به یاد آرد که دیگر مَرد شده بلندبالا و باابهت برازنده و خوش‌سیما و سپس اشکی در چشمش حلقه بزند به یاد روزهایی که خواهرش، مادرش بود به او شیر می‌داد، برایش لالایی می‌خواند همبازی قدم‌های نورَسَش بود و تا همین دیروز سنگ صبورش بود --گوش شنوای حرف‌هایش-- و قهقهه‌زنِ شوخ‌طبعی‌هایش!  آن کودک دیروز، حالا در لباس دامادی چه شکوهی دارد! برای علیرضابرچسب‌ها: دلنوشته بی‌دل...ادامه مطلب
ما را در سایت بی‌دل دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3kelkodel6 بازدید : 16 تاريخ : شنبه 2 دی 1396 ساعت: 0:49

زمستان زمستان فصل گرمای شومینه نیستفصل دل‌هایی که در زیر سقف‌ها به هم نزدیک می‌شوند، نیست.شاید چنین باشد، اما ...زمستان فصل بیچارگان استفصل آنها که با پا و سر برهنه به میدان زندگی می‌روندزمستان فصل آنهاست که از سرما به خود می‌پیچندفصل دل‌هایی که شعله‌شان مدت‌هاست خاموش شدهتنهایانی که مَردم این شهر، مِهرشان را با «دست پیش می‌کشند و با پا پس می‌زنند»زمستان، اصلا، فصل بی‌چیزهاستچه خوب! دست‌کم یک فصل را به نامشان زده‌اند!زمستان، به قول قدیمی‌ها، فصل برف بودبیرون سرد بود، اما دل‌ها گرمدیواری از برف، درگاه خانه را می‌پوشانیددر خانه را که می‌گشودندباید تونل می‌زدند تا بتوانند به بیرون برونددل‌ها اما گرم بود!زمستان‌های ما، ولی، گرم استبرف و باران نمی‌باردهوا آلوه استقلب‌ها یخ بسته مثل یخی که بر شیشه پنجره جا خوش می‌کندمثل یخی که بر آب حوض، سنگینی می‌کندصداقت، اما، در این سرما ذوب می‌شودبخار می‌شود و می‌رود!«دوستت دارم‌»ها همه‌اش گفتنی است، مثل یخی که با گرمای دلت به سادگی بخار می‌شود و می‌رود ...به کجا؟ نمی‌دانم!زمستان‌های ما دیدنی است!پر از اشباحی که فقط شبیه آدم‌اندمثل آدم‌برفی‌، با آن نگاه یخی تکان‌دهنده و قناسزمستان‌ فصل بیچاره‌هاستفصل آنها که تمام زندگی‌شان سرد است!برچسب‌ها: نقد + تاریخ | جمعه یک بی‌دل...ادامه مطلب
ما را در سایت بی‌دل دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3kelkodel6 بازدید : 20 تاريخ : شنبه 2 دی 1396 ساعت: 0:49

عشق بوی آب می‌دهد

و یار به رنگ آب است:

بی‌رنگ و بی‌ریا، پُرمهر و باصفا.

و این «روزها» چقدر تشنه‌اند!

این روزها آب می‌خواهند!

 

بی‌دل...
ما را در سایت بی‌دل دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3kelkodel6 بازدید : 18 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1396 ساعت: 12:26

سن آدم‌ها سن همه آدم‌ها را اشتباه حساب کرده‌اندهمه آدم‌ها هفت یا هشت یا نه ماه از آنچه می‌گویند بزرگ‌ترند!نمی‌دانم چرا دوران جنینی را حساب نمی‌کنند.کمی آن طرف‌تر را که نگاه کنی می‌بینی که باز هم سن آدم‌ها را اشتباه حساب کرده‌اندچون پس از مرگ هم آدم‌ها سنّشان بالا می‌رودحالا بدن ندارند، روح که دارند!و اصلا از این طرف هم که نگاه کنیباز هم سن آدم‌ها را اشتباه حساب کرده‌اندچون از لحظه بودنِ آدم‌ها در دنیای مُثُل صرف نظر کرده‌اند!اصلا می‌دانی؟ همه اشتباه‌ها از زمانی شروع شدکه آدم‌ها یاد گرفتند بشمارند، چرتکه بیندازند،خط‌کش بسازند و ساعت درست کنند!برچسب‌ها: دلنوشته نوشته شده در چهارشنبه بیست و دوم آذر ۱۳۹۶ساعت 19:12 توسط زهرا جان‌نثاری لادانی| آخرين مطالب » نم‌نم» هوثله» سن آدم‌ها» بوی آب بی‌دل...ادامه مطلب
ما را در سایت بی‌دل دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3kelkodel6 بازدید : 15 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1396 ساعت: 12:26